شنبه 88 شهریور 7 , ساعت 6:24 صبح
باز حسی جدید
یه دوباره تو پیچ و تاب ذهن
تمام عیباتو قاب بگیر بزن بالا تختت هی نگاه کن
بگو چرا من هستم شروع یا طلوع
من بهارمو با مداد شمعیام رنگ زدم . شبیح به پاییزش کردم .
راهی که میدونستم تاریکه رفتم
....
مگر از جان خود سیری
که خاموشی نمیگیری
لبت را چون لبان فرخی دوزند
تو را در آتش اندیشه ات سوزند!
من مینویسم اگه علاقه داری مثل جور چین . بچین کنار هم ببین چی در میاد
بعد رمز
گشایی کردی به منم بگو .
****
کدیه روز به شمع بگو اینجا خورشید میتابه . تو خاموش شو . ببین بهت چی میگه
من گفتم بهت محل نمیزاره
حالا یه شب که برق رفت بهش بگو روشن باش تا برق بیاد .
وقتی به کلمه ی بیاد میرسی با نفست خاموش میشه
البته باید در گوشش بگی
باید سعی کنی لبات نسوزه
دارم روزا رو میشمرم . فصل سرد بیاد منم برم پیه زندگیم
نوشته شده توسط یزدان | نظرات دیگران [ نظر]